رایحه

عید غدیر سال 1413 به دنیا آمدم. همینجا؛ اصفهان. 

و سه چهار سال بعد، شهر و دیار را رها کردیم و آمدیم اینجا؛ اصفهان

قرآن خواندن سر صف و خاطره نویسی و سودای یک روز نویسنده و قاری شدنم، از 8 سالگی شروع شد. 

بحث های دینی و فلسفی و آزادی بیان و عقیده از 11 سالگیم بود که با همراهی بابا، جوانه زد. 

از خوشنویسی و خط هیچ خوشم نمی آمد اما از همان اولش، خدا و قرآن را در معیت زیست شناسی و خانم دکتر قلب شدن و موسیقی دانی، دوست داشتم. و چادر توی کتم نمی رفت که نمی رفت. 

خواهر نداشتم. با یک عالمه التماس، بالاخره در سال 85 خدا خواهری به من داد، که در خیلی چیزها مشترک بودیم الا ژن و والدین.

 تابستان 86، بعد از یک عالمه تست و غربال، با خواهرم وارد طرح یاران شدیم. به این نیت که با ده سال تحت تعلیم و تربیت قرار گرفتن، یار امام زمانمان شویم. ولی من حتی در سالیان یاران هم، چادری نشدم و از حجاب کامل بدون چادرم کوتاه نیامدم. تا بالاخره، سال 90، با از هم پاشیدن رسمی طرح یاران برای دخترها و  یک سال بعد از کربلا رفتن و چادری شدن خواهرم، من هم سر عقل آمدم و پذیرفتم که راستی راستی چادر، کامل تر است و به «خدا را خوش آمدن» ، نزدیک تر. 

همان سال بود که اولین کن کور زندگیم را دادم و از فرط استرس، در اوج کار غش کردم: رتبه ام نابود شد. 

یک سال خانه نشستم ولی چندان هم درس نخواندم. و در نهایت، وقتی پزشکی قبول نمی شدم و هیچ از رشته های پیراپزشکی خوشم نمی آمد، به دست خدا که از آستین خواهرم بیرون آمد، زراعت و اصلاح نباتات قبول شدم. همینجا: صنعتی اصفهان. 

شدم خانم مهندسِ صفریِ 91ی. اما قبل پا گذاشتنم به عرصة سیمانی صنعتی، تابستان را از کلاس هایی که دوست داشتم ترکاندم: حفظ قرآن، شعر، مهارت های ارتباط موثر(روانشناسی)، نگارش خلاقانه، نگارش و تفکر نقادانه و شاید مبلغی ورزش! 

در دانشگاه خبری از دوست داشتنی هایم یا امید، نبود. به استثنای فضای فرهنگی و دوستانی بس عزیز و گران، صنعتی برایم شد تلخکی. تهش بعد ده ترم، نه درس درست و حسابی مهندسی خواندم، و نه کشاورز شدم! (حداقل تا الان) و با ترک ورزش و به فنا کشیدن سبک زندگیم در خواب و خوراک، مثل خیلی از دانشجوهای دیگر صنعتی، دچار لهیدگی روان شدم که می گویند با اتمام صنعتی،  همه چیز درست می شود.

و اما بابا، از سیاهی چادرم  خوشش نمی آمد و همین کارم را سخت کرد. 

طعم سختیش دو سال بیشتر طول نکشید ولی قد چهار سال، زیر دندانم مزه کرد.

 از نظر پدرم هیچ وقت قرار نبود کربلایی شوم! بهمن 92 بود؛ و شبی که قرار شد کربلا نروم، تلخی های قصه ی چادر تمام شد و رایحه شان را با حجاب فاطمة زهرا پذیرفتند. و فردا صبحش، قرار شد کربلا بروم! 

لایق نبودم اما به فضل و کرم حضرات، رفتم و آمدم و زندگیم جور دیگری شروع شد؛ 

تمام آنچه در یاران و مجموعه های فرهنگی یاد گرفته بودم، تمام آموزه های مذهبی خانواده و والدین و اساتیدم و هر چه در کتاب ها خوانده و نخوانده بودم، یک طور دیگر، جا افتاد و عطر و بو گرفت. 

 نجف بود که همسفران وقتی فهمیدند مسما شدن به رایحه ی تنها را دوست ندارم و می ترسم هر روز و هر آن بوی چیزی و کسی را بگیرم، گفتند بعد از ازدواج، آش رشته بده و بشو رایحه زهرا.

و کم کم امضاهایم پای نوشته ها همین شد: رایحه زهرا

سعی کردم آدم شوم. زهرایی شوم و رایحة حضرتش را به جان بگیرم. 

بیشتر و بیشتر به قرآن و تلاوت چسبیدم. کلاس تفسیر رفتم. حفظ را رها کردم، که بعدتر، بهتر واردش شوم ان شاء الله. نمازهایم را حساب شده تر و در نوع خودم بهتر خواندم.

و از همان دوران بود  که جوشش روحیات ادبی و هنری، دیگر رهایم نکرد. از خوش نویسی منفور در کودکی گرفته، تا تلاوت و شعر و نوشتن. داشتم اقیانوسی دو سانتی میشدم و همه کاره و هیچ کاره، که با تمام قوا سعی کردم همه چیز را کنار بگذارم. از کارفرهنگی گرفته تا هنرها و مهارت های اضافه بر سازمان! و لطف خدا بود که دو چیز را هر چه کردم از گناه و ثواب، کنار گذاشته نشد: قرآن و نوشتن.

و حالا به عنوان یک دختر دم بخت (!) از نظر شناسنامه ، در حال دست و پنجه نرم کردن با خواستگارهای خوب و بد هستم. و در آستانه ی اتمام کارشناسی و فکر به ادامه ی تحصیل در رشته ای درخور و مناسب.

تا خدا ادامه اش را چه بخواهد... 

 

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.