گرچه آرمان ها گاهی ادعا می شوند و گاهی ریا! گاهی "ما" نیستند و گاهی توهم اند و خیال؛ گاهی دورند و گاهی... امیدوارم نزدیک باشد. الله مهربانم مرا اینگونه قرار ده: دختری که دست به سینه و "السلام" گویان منتظر است. پشت به همه کس غیر او و رو به یارانش. زنی از جنس لطیف... با تمام ارزش ها و نقش ها که با تمام قلب و عقل و عملش، سفت چادر و اعتقادتش را چسبیده در مقابل هجوم بادها و طوفان ها... و گام هایش را پیوسته و محکم، تنها در سوی تو بر میدارد. با تحول جهان های درون و بیرون به فردایی بهتر. راه رشاد و صراط المستقیم اللهم عجل لولیک الفرج...
چند دقیقه ی بین تمام شدن فیلم و باز شدن و بالا آمدن صفحه ی نت را داشتم اشک می ریختم. و خشک شده بودم و زل زده ام به مانیتور...
بادیگارد... وقتی حیدر، حیدرانه، پسر رفیق شهیدش را که «نابغه» بود و «شخصیت» در آغوش کشید و چرخید و گلوله خورد تا در نهایت راضیه اش، مثل همیشه، راضیة مرضیه، چادرشش را روی حیدری بکشد که خوابش می آمد و سردش بود...