رایحه

"بادیگارد"

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۰۰ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 چند دقیقه ی بین تمام شدن فیلم و باز شدن و بالا آمدن صفحه ی نت را داشتم اشک می ریختم. و خشک شده بودم و زل زده ام به مانیتور... 

بادیگارد... وقتی حیدر، حیدرانه، پسر رفیق شهیدش را که «نابغه» بود و «شخصیت» در آغوش کشید و چرخید و گلوله خورد تا در نهایت راضیه اش، مثل همیشه، راضیة مرضیه، چادرشش را روی حیدری بکشد که خوابش می آمد و سردش بود...

آخ... حاتمی کیاها کجایید؟ چرا فقط حاتمی کیا یک نفر است؟ چرا گل نمی کنید؟ چرا پی به استعدادتان نمیبرید یا چرا به دنیا نمی آیید؟ 

چه بگویم! چه کنم. 

آرمانی تر از این فیلم هم داشتیم؟ نه. چقدر گوشت شد به تنم. جمله جمله ش. رفت زیر پوستم. به رگ هایم رسید و در وجودم جاری شد و تپید. 

و چقدر دورند آدم ها، واقعیت هایشان، آرمان هایشان و آنچه از خود می نمایانند...

گرچه مدتی ست این جمله و مشتقاتش را زیاد تکرار میکنم اما، در این جمله هزاران هزار حرف است ولی بیش از این ادامه نمی دهم و فراموش میکنم. و در نوع خود، به زندگی ام ادامه میدهم. زندگی ای که در آن پر از واقعیت هایی ست که اگر خود را در ترازوی حساب بگذارم، میبینم با حقایق و آرمان هایم یک دنیا اختلاف می تواند داشته باشد. 

و ما، همه مان. از دم همین گونه ایم. وگرنه شهادت برایمان سهل می شد. حتی اگر در دنیا نفس می کشیدیم... 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۲/۲۶
رایحه زهرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.