رایحه

"مسجد پروانه"

دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۹ ق.ظ

پیش نویس: خیلی وقت است تصمیم گرفته ام نوشته هایم را بعد از پخته شدن نشر دهم! این، یکی از عسل های جا افتاده ی کندوی کتاب من است، تاریخ آخرین ویرایشش بر میگردد به بهمن 93. امیداروم برای شما هم عسل باشد و به قول ما اصفهانی ها؛ گوشت شود به تنتان!


نه توی قفسه ی کتابخانه دنبالش گشتم، نه توی ویترین چشمم را گرفت. رفته بودیم استقبال ورودی های جدید کارشناسی ارشد دانشگاه، که توفیق اجباری نصیبمان شد و آخر سر یکی یک دانه از هدیه های بچه های ورودی، را با اجازه ی امور فرهنگی دانشگاه کش رفتیم!

تمام مدت، داشتیم نوبتی به بچه ها کتاب هایی را معرفی میکردیم، که خودمان هیچ کدام را نخوانده بودیم! شرم آور بود. البته نه شرم آور تر از دانشجویان خرخوانی1 که حتی حاضر به قبول کتاب غیر درسی، به عنوان هدیه نبودند، و خوشحالی "صنعتی اصفهان" قبول شدن، از سر و رویشان میبارید...

حدود هفت ماه است که کتاب های هدیه، به آن  چهل و دو جلد کتاب نیمه کاره ام توی قفسه ، اضافه شده اند. قفسه ام بیشتر برق میزند، تنگ تر شده و دیگر جای یک دفترچه ی نازک، در ردیف رمان هایم پیدا نمیشود. قفسه ام بیشتر برق میزند  اما هر چقدر هم که گرد گیری اش کنم، محتوای بیشتری خاک میخورد...

دیروز کتاب را بسمل کردم ، یادم افتاد شب عرفه است . با حرص و ولع، افتادم به صرافت حساب کتاب. ماشین حساب و "مفاتیح نوین"2  و "مسجد پروانه "را چیدم دورم؛ از 293 صفحه 160 تایش تمام شده بود.  گفتم  می چسبم به "مفاتیح نوین" و بی خیال "مسجد پروانه" میشوم. اما دیدم انگار  روحم عرفان را دارد لا به لای خاطرات زندگی شده ی یک دختر می یابد.

ملحد بار آمده اما ملحد خوبی نبوده است . دوستان نامسلمانش 6 تا 6تا قرآن  و کتاب های اسلامی به او هدیه میداده اند  با این حال، پیداست، روزی که درپرواز از آمریکا به قاهره، بالای دریای مدیترانه، با قلبش "الله" را به خدایی میپذیرد و شهادتین میگوید، چندان اسلام را نمی شناخته است.3

از این جنس رمان های حسابی، که در کنار روایت، چیزی به آدم یاد بدهند، زیاد است. بعضی هایشان، دقیقا با این هدف نگاشته شده اند و هدفشان آنقدر لای داستان پیچیده نشده که بتوان اسم آن را "رمان" ، "داستان" یا حتی "قصه"  گذاشت. وبعضی ...

بین کتابهای معدودی که از این جنس خوانده ام از بهترین ها بود. روایت زیست مند حقیقی بود. نگارش آن  نه به قصد شست و شوی مغزی  بوده است ،نه به قصد طرح پرسش و پاسخ یا بیان مطالبی در قالب رمان. این دختر، حرفهایی میزند که با آنها زندگی کرده است."ویلو"4  مسلمانی در جایی دور از وطن را نفس کشیده؛ در خیابان های خطرناک ، کثیف و دوست داشتنی قاهره.

در قدم زدن و هم راه شدن با "ویلو" نفس هایم را عمیق میکشیدم تا لا به لای  ورق هایش  خود را دریابم. فهم هایش را.  فهم های قدم به قدم یک دختر آمریکایی "تاریخ خاورمیانه" خوانده ای که هر چه کتاب اسلامی بوده را انبارجمع آوری میکند. اما آن طور که من فهمیدم، اصلا و ابدا از روی عقل و منطق، مسلمان نمیشود. همانطور که به طور منطقی عاشق عمار،-جوان مسلمان مصری- نمیشود!  مسلمان شدن، گفتن و اقرار "اسلمتُ"  و شهادتین  دادن  با دل، خیلی فرق دارد با خوانده شدن اذان در گوش هایت، به محض اینکه به دنیا آمده ای... قصه ی عاشقی هم همین است.

  برای شفای بیماری کلیوی مزمنش نذر میکند مسلمان شود. بیماری اش خوب که نمیشود هیچ،  بدتر هم میشود! دعای مستجاب نشده اش، خدا را برایش جالب تر میکند.  

خواهانی تغییر، و در کسرهای ثانیه بزرگ تر شدن و رشد کردن، در بند بند وجود خاطراتش پیداست.و همین است که خواننده را به خود میخواند.

دختری که در  آمریکا موهای بلوندش را صورتی میکند، و جاز مینوازد، حالا لباس عروس "مامان-دوز"نقره ای اش را با یک روسری خاکستری گلدوزی شده،(به قول خودش "حجاب" ) میپوشد و دست در دست یک مرد عرب، که البته تحصیل کرده، روشنفکر و زوج هم کفو  "ویلو" است، به دوستان و فامیلش لبخند میزند...

دختری که اول مسلمانی اش، میترسد حتی جلوی هم اتاقی اش –آن هم رو به قبله ی وطنی خودش، آمریکا- نماز بخواند، توی مسجد، محو جماعت میشود...

به ایران می آید. تنها. در حالی که اف بی آی دوستان و خودش را دنبال میکرده اند و به او مشکوک شده بودند. و جالب ترین چیزی که در ایران میبیند، نه آثار باستانی بی نظیر مان است. نه جاذبه های طبیعی و اقلیم های گوناگون و عشایر و فرهنگشان. نه مهربانی مردم و پرحرفی هایشان برای تمرین زبان انگلیسی و نگاه هایشان به یک دختر سفید بلوند روسری به سر! مربای هویج! جالب ترین چیزی که ویلو توی ایران میبیند مربای هویج است. و به نظرش، این همه چیز را نشان میدهد! " آخه کی از سبزیجات، مربا درست میکنه!؟ "

جای "محسن بدره ای"5  بودم، جای " سفر دختر آمریکایی به عشق و مسلمانی "میدادم روی جلد بنویسند: سفری به دین، به عاشقی و تقابل تمدن و فرهنگ! و البته آن وقت بود که به همه حق میدادم بدون ورق زدن کتاب، بی حوصله آن را گوشه ای بیندازند... اما حقیقتا، فقط ویلو نبود. انگار من هم با او مصر را دیدم توی هوای پر غبارش نفس کشیدم. بوی نیل را شنیدم و توی خیابان های پر جمعیت، برای خریدن مرغ زنده کلاه سرم رفت.

دختری که بدون غذاهای نیمه آماده ی سوپر مارکت های درست و حسابی آمریکایی نمیتواند غذایی برای خودش دست و پا کند، و همیشه دستش بند بوده به بحث و جدل و گفت و گو سر کلاس های تاریخ، طی یک فرایند دوست داشتنی و خود خواسته، میشود خانم خانه ای که صبح تا ظهر میرود پی خرید مرغ و گوشت و سبزیجات. تا در یک مهمانی برای 40 نفر شام بپزد و توی این ساعات، خوش حال تر است تا آن وقت هایی که در دفتر مجله ی قاهره، کنار هموطنان آمریکایی اش  میگذراند.

یک زن مصری. یک مسلمان آمریکایی تبار، و یک طنز نویس، نثر نویس، ستون نویس  و روزنامه نگار. که از قاهره، برای مجله هایی مثل نیویورک تایمز و نشنال پست مینویسد... جالب است. نفس کشیدن و زندگی کردن با او، لا به لای خاطرات و سوالات و درگیری های صریح و بی تعارفش.

انگار من هم حس کردم توی بعضی از ابعاد دینم، باید تجدید نظر کنم! باید دوربینم را جور دیگری بگذارم و بهتر نگاه کنم. شاید شبیه ویلو... شاید حقیقت جویانه تر. بی تعارف تر و صریح تر. جداً این دختر با هیچ کس، حتی خودش هم تعارف ندارد. تا آخر این کتاب، انگاری سنی است. اگر میتوانستم با او حرف بزنم، یا به یکی از سه زبانی که بلد است(انگلیسی، فرانسوی و عربی) به او نامه ای بنویسم، بابت تمام حقیقت جویی هایش تشکر میکردم، هر چند شهری که توی آن زندگی میکنم، اصفهان است، نه نجف. ولی دوست داشتم با او وعده کنم توی حرم امام علی جان، تا خوابی که از صحرای کربلا دیده است را کامل برایم تعریف کند.... به او میگفتم که با وجود تمام کیف کردن ها و لذت بردنهایم، از پرسه زدن لای ورق های زندگی اش  در"مسجد پروانه" با خیلی از عقایدش موافق نیستم و ترجیح میدهم روشن تر، و از زوایای دیگری به جهانم نگاه کنم. جهان من، همان جهانی که خدا برای آفرینشش، به پیام آور مهربان مسلمین، "لولاک"6 گفت...

کلا از کتاب های نشر "آرما "7، خوشم آمده است. انگاری همه شان از جنس "خوب" و " به ز خوب" و " خوب ترین" ها هستند...

برای خرید هم، میشود با شماره تلفن ها، تلفکس یا سایتشان ارتباط برقرار کرد تا کتاب را با هزینه ی پستی رایگان بفرستند.

"مسجد پروانه " ی من که هدیه بود. اما مال شما، احتمالا 12000 تومان خرج بر میدارد! خدایی اش می ارزد! بخرید و بخوانید و بدهید کتابخوان ها و کتابخانه ها....

 

 

  1. با احترام "خر" را به "انبوه" معنا میکنیم.
  2. همان مفاتیح الجنان  است که به دست آیت الله مکارم شیرازی تلخیص و مرتب و جوان پسندانه تر شده
  3. این را بخاطر حرف هایش میگویم. وگرنه خدا میداند آن موقع، به ز صد تای من و امثالم، اسلام شناسی داشته است یا نه...
  4. جی ویلو ویلسون. نویسنده ی کتاب" مسجد پروانه"
  5. مترجم کتاب
  6. لولاک لما خلقت الافلاک...
  7. www.NashreArma.com

09133200945-03132351709 تلفن

0313257389 تلفکس

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۱۹
رایحه زهرا

نظرات  (۱)

۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۹ نوشین پدرام
خوندم
صرفا جهت رو کم کنی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی