رایحه

معادله

پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۱۴ ق.ظ

سحر است! سحر ماه رجب! و اتاق ذهنم در هم آشفته و در مانده!!! بی یک مشت تعریف و حرف فلسفی، که تمام هستی ام را در بر می گیرد. تمام نظریه و تئوری زندگی ام را... و در عمل، ندانم که این آشفته کده ی ذهن، به چه کار می آید!!! 

تعریف ها را از دست داده ام!!! طی دیدن شکست های عشقی زیادی که در اطرافم بوده!!! حتی {...}

فرق عشق را. با هوس.

عقل را با نکراه

دل را با قلب

روح را با جسم

و جان را .... 

جانِ من!!! الله من!!! می شود تو این میان دستم را بگیری؟ مثل همیشه؟ با تمام بدی هایم و با تمام خوبی هایت؟

می شود تو بگویی راه چیست و چاه کدام است؟ 

می شود تو، دقیقا  بگویی... نه که مهندسانه زندگی کنم. 

نه که دین، برایم یک چارچوب باشد و خودم مجبور باشم این علم را در هندسه ی زندگی ام پیاده کنم نه!!! 

یک جورهایی دنبال لقمه ی آماده و جویده شده می گردم. اصلا هضمش هم با خودت. 

میدانی الله من؟ 

خسته ام از تمام انتخاب ها... 

خسته ام از تمام شک ها...

از تمام شبهه ها

از این جبری نبودن زندگی. و هدایت

گلوله ی ایمان، گاهی در دستانم سنگینی میکند. گاهی تا استخوانم را می سوزاند و گاهی دست به دستش می کنم تا در آن چند لحظه ای که از یک دست به دیگری منتقلش می کنم، دستانم و استخوان جانم، نفسی تازه کنند... 

الله من!!! 

میدانی؟ 

میدانی برای ما بنده های نا بنده، چه روزگاری است؟

روزگاری است که ایمان خودت ضعیف است... 

جان نداری! ادعایت به ایمان و عملت می چربد!!! 

اما مجبوری و می گویند وظیفه داری بایستی و دفاع کنی!!! 

کار فرهنگی!!! کار دینی!!! کار مذهبی!!! 

در نظریه های زندگی ات، در معنایش، در فلسفه ی جان خودت سخت مانده ای ولی باید بدوی تا تمام این ها را به دیگران ثابت کنی. 

روی یک پوسته زندگی میکنی و هراس داری هر آن ترک بدارد و در گشل بی دانشیِ زیرینش بیفتی. خیال میکنی همه چیز را با قلب پذیرفته ای... و حواست نیست که نفس میتواند مثل قیر، قلبت را آرام و بی صدا پر کند... پر از سیاهی. پر از خودش!!! یک هو به خودت می آیی میبینی قلبت سنگ شده! نگو قیرها، حسابی ماسیده اند... 

اما، مهم نیست! آنها... آنها مهم اند. آنهایی که بناست به دین دعوتشان کنی. 

آنهایی که تنت میلرزد که نکند با رفتار پوسته ای تو، از هسته ی دین زده بشوند؟ نکند بسم الله بالای وبلاگ و چادرِ سمتِ چپش، پرتشان کند از گود و دایره بیرون... نکند دایره را تنگ کرده ای در فانتزی ها و اعتقادات خودت...؟ 

مجبوری و باید آنها را به گود بحث و حتی جدل بکشانی.

مجبوری وباید قمه ات را کف بازار بکوبی. 

اعتقاداتت را در طبق نقد و اخلاص بگذاری تا اگر توانستند با نا خالصی هر چه تمام تر، نابودش کنند...

و این میان، مثل بید بلرزی و مثل رستم حریف طلب کنی!!!

الله من!؟ 

تو ما انسان ها درک میکنی نه؟ 

تو بصیر و شفیعی. 

تو کافی و مکفی هستی.

تو رجائی هستی... 

پس چرا اینگونه است؟ 

چرا دنیا این همه پست است؟ اسمش را تو اینگونه گذاشتی؟ رسمش را تو این گونه بنا کردی؟ اول او به اسمش مسما شده بود، یا از قبل تو برای چنین اسمی مسمایش کرده بودی؟ 

چه فرقی میکند... 

فلسفه ی مرغ و تخم مرغ می خواهم ببافم که چه بشود!!! 

توی مباحث کلام جدید مانده ایم که چه بشود؟

در "مسئله ی زن" 

"تجربه ی دینی" 

"هرمنوتیک"

"التقاط" 

"احکام" 

و هزار تا چیز دیگر...

وقتی اخلاقمان نم کشیده است و آدمیتمان سوراخ سوراخ است. و در اساسی ترین اصل های زندگی بدوی مانده ایم. 

وقتی جورابمان را مامانمان می شوید! حرف از مهدویت و منجی می زنیم؟ 

یا وقتی هنوز در روابطمان با تو، با خودمان مانده ایم، غصه ی قصه ی روابط با آمریکا یا جیبوتی را میخوریم؟ 

کل کشور شده مثل خانواده ی یک معتادِ مصرف کننده.  یک نفر که توی دون ترین چیزهایی که یک روز به آنها احتیاج نداشته است و داشته زندگی اش را میکرده... یک نفر که دون ترین چیزش مانده است. پست ترین چیز! یک ماده! و برایش فرش زیر پایش را می فروشد... ولی معلوم نیست این یک نفر دقیقا چه کسی است؟ از جنس و ژن همین خاندان است اما نه پدر مملکت است و نه مادرش. نه خواهر آن است و نه برادرش. نه درش است و نه دیوارش... اما او، سخت در غذایش مانده. پس نفت مملکتش را میفروشد. 

صادرات هندوانه برایش میلیاردی پول می اورد و بخشی از بودجه ی سالانه ی خانه و مملکتش را تعیین می کند و بی محاسبه، دیرین دیرین هنداونه نه کاری میسازد. 

تانک تانک آب فاضلاب پای پل های زاینده رود میفرستد و از بیخ، عقیمش میکند تا آبش بشود فاضلاب شهری دیگر... 

یا الله!!!

نمیفهمم این یک نفر کیست؟ این یک نفر، یک نفر نیست!!! یک ژن است. یک ژن از جنس پوسته های بی هسته و کال.

این دیگر چه فرهنگی است؟ 

نمی فهمم!!!

خودم را بیش از همه نمیفهمم... که فهمیده ام حوزه ی کشاورزی، دردی است که کشور دارد و بی صدا از آن به خود میپیچد... 

و میخواهم ترکش کنم. میخواهم رهایش کنم و بروم پی خودم. خودی که نمیدانم در چه رشته ای ضرب میشود تا جواب، مثبت شود... 

غافل از اینکه این معادله از بیخ پاسخی منفی دارد...

مگر اینکه یک براکِت خودت با دستان خودت برایش بسازی. 

الله من!!! 

می شود براکِتم را برایم بسازی؟ 

می شود ...؟

دانم که زندگی این نیست. 

دانم که فانتزی ها را نمیشود زیست. 

دانم که پیچیدگی بیش از این هاست... 

اما همانطور که سال های پیشین، تعریف عشق و هوس، عقل و نکراه و جسم و جان را میدانستم... 

همانطور هم، یک روز در همین ها می مانم!!!

در فانتزی های پر نفاق!!! که معلوم نیست حقیقت دارند یا واقعیت! 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۱/۲۶
رایحه زهرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.