بسم الله الرحمن الرحیم
به عنوان یک مسلمان و یک شیعة نسبتا مدعی فعالیت فرهنگی و فکری، حداقلهایی هست که باید انجام دهیم:
ندانم چرا!
اما شاید این مطالب را هم سفید کنم!
بلند بلند حرف زدن و فکر کردن و به اشتراک گذاشتن عمیق ترین لایه های فکری ات در قالب یک "وبلاگ" با افرادی کاملا مجهول!!!
افرادی که نمیدانی اسم و فامیلت را میدانند یا نه! و اگر بدانند برایشان مهم است یا نه!!!
آمار وبلاگ همیشه تو را به عجب وا میدارد و می مانی که این یک نفر، یا یک ها نفر کیستند که نمیگذارند آمار بازدید کننده هایت به صفر برسد!!!
شاید هم مربوط می شود به اشکالات بلاگ و اینترنت و...
ندانم حتی، که نسل وبلاگ منقرض شده یا نه!
ندانم که الان، نسل اینستاگرام است یا تلگرام و ندانم کی این نسل های مجازی از بیخ بر کنده می شوند و ندانم...
که چند سال دیگر با چه پدیده ی جدیدی رو به رو خواهیم شد!
سر این "ندانم" ها هم باز نمی شد اگر خستگی افراد را نمی دیدم از این فضا...
هر چه هست این فضا خیلی سنگین است...
جایی نیست برای خود بودن.
برای اینکه تمام تمام خودت باشی.
اعتراف میکنم اشتباه کردم!!!
فضای مجازی هرگز ظرفیت این را ندارد که بخواهی همه چیز را درونش جمع بزنی!!!
نمی شود توی یک وبلاگ، هم از احساسات و دلنوشته های گاه مرده و فراموش شده ات بنویسی، هم حرفهایت را با خدا، هم از کتاب هایی که میخوانی هم ....
نمی شود!!!
باید انتخاب کرد...
در فضای مجازی فقط می شود بخضی از خودبودگی ات را به نمایش بگذاری...
اما چرا...؟!
ندانم!!!
سحر است! سحر ماه رجب! و اتاق ذهنم در هم آشفته و در مانده!!! بی یک مشت تعریف و حرف فلسفی، که تمام هستی ام را در بر می گیرد. تمام نظریه و تئوری زندگی ام را... و در عمل، ندانم که این آشفته کده ی ذهن، به چه کار می آید!!!
تعریف ها را از دست داده ام!!! طی دیدن شکست های عشقی زیادی که در اطرافم بوده!!! حتی {...}
فرق عشق را. با هوس.
عقل را با نکراه
دل را با قلب
روح را با جسم
و جان را ....
میان این همه درس، در اوج کارها و در انتهای اتمام میان ترم ها، در حالی که آدم باید خیز بردارد و آماده شود برای جبران یک عالمه کلاسی که در رفته است تا میان ترم ها را بخواند و یک عالمه تکلیف و گزارش آزمایشگاهی -که به علت های نام برده،- تحویل نداده است را جبران کند، و در میانه ی اینکه به علت هایی که بماند(!) تصمیم گرفته است مدتی گرد و پر کتاب های غیر درسی نچرخد، حربه های فرهنگی کار ساز بود!
گول خوردم رفت!
گاهی آدم باید یک ترازو بین ادعاها و هزار و یک الدرم بلدرم و کامیون کامیون هندوانه هایی که خودش و دیگران دستش می دهند بگذارد. و با وزنه های صداقت، بسنجد که جدا چه در چنته دارد! مطمئنا اولین و آخرین ثمره ی عشق علاقه و محبت این است که آدم میخواهد به دنبال معشوق برود. هر طور که هست. به هر قیمتی. می خواهد بیش تر درباره اش بداند. بیش تر خودش را در معرض تجربه ها و سبک زندگی اش قرار دهد. تا بیش تر بفهمد. که دود این علاقه از کدام کنده بلند می شود!
پیش نویس: خیلی وقت است تصمیم گرفته ام نوشته هایم را بعد از پخته شدن نشر دهم! این، یکی از عسل های جا افتاده ی کندوی کتاب من است، تاریخ آخرین ویرایشش بر میگردد به بهمن 93. امیداروم برای شما هم عسل باشد و به قول ما اصفهانی ها؛ گوشت شود به تنتان!
نه توی قفسه ی کتابخانه دنبالش گشتم، نه توی ویترین چشمم را گرفت. رفته بودیم استقبال ورودی های جدید کارشناسی ارشد دانشگاه، که توفیق اجباری نصیبمان شد و آخر سر یکی یک دانه از هدیه های بچه های ورودی، را با اجازه ی امور فرهنگی دانشگاه کش رفتیم!
تمام مدت، داشتیم نوبتی به بچه ها کتاب هایی را معرفی میکردیم، که خودمان هیچ کدام را نخوانده بودیم! شرم آور بود. البته نه شرم آور تر از دانشجویان خرخوانی1 که حتی حاضر به قبول کتاب غیر درسی، به عنوان هدیه نبودند، و خوشحالی "صنعتی اصفهان" قبول شدن، از سر و رویشان میبارید...